داستان كوتاه تصميم آخر

ساخت وبلاگ
چند هفته ي پيش دفتر خاطرات خواهرم را ورق مي زدم ، انگار به ته خط رسيده بود ، اين را از چشمهايش هم مي شد فهميد ، نمي دانم چرا مادرم متوجه نشده نبود ...

ديشب حرف از ماهيگيري مي زد !!! زيرچشمي نگاهش كردم ،  لبخند زد ... فهميدم تصميمش را گرفته ...

نامه هاي اشتباهي...
ما را در سایت نامه هاي اشتباهي دنبال می کنید

برچسب : داستان کوتاه تصمیم گیری,داستان کوتاه تصمیم مهم,داستان کوتاه تصمیم کبری, نویسنده : aboofehkoord بازدید : 30 تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395 ساعت: 9:12