سي و پنج سالم بود كه در مقطع فوق ليسانس وارد دانشگاه شدم ، به علت تاخيري كه در ثبت نام و طي مراحل اداري داشتم به هزار زحمت در يك اتاق 8 نفره جاي گرفتم و خودم را سربارشان كردم ، متاهل بودم و دلتنگ ، شب ها زودتر از همه شام مي خوردم و مي خوابيدم ، اما بقيه تا پاسي از شب بيدار بودند و به هر نحوي سر خودشان را گرم مي كردند ، يكي اس ام اس مي داد، يكي خاطرات روزانه اش را مي نوشت ، آن يكي بساط قليان پهن مي كرد و ورق بر مي زد ...
معركه اي داشتيم تا نصف شب ، نصف شب كه مي شد تازه لب تاپ مي گذاشتند و تا صبح فيلم سكسي مي ديدند ، اعصابم خرد مي شد ، چشمم روي هم نمي رفت ، چند بار اعتراض كردم و خواستم ساعتي براي خاموشي مشخص كنند ولي يكي از آنها سرم داد زد و گفت اتاق شماره 114 خاموشي ندارد ...
يكروز كه از سر كلاس برگشتم ديدم بوي مشروب اتاق را برداشته ، حالم داشت بهم مي خورد ، در و پنجره ها را باز كردم و ادكلانم را خرج بد مستيشان كردم ، هر چه مي گشت مشكلاتم بيشتر مي شد ، يك شب تصميم گرفتم به نمازخانه كوچكي كه ته سالن خواب گاه بود نقل مكان كنم و شب ها را لااقل آنجا در آرامش به صبح برسانم ، با اين فكر وسايم را جمع كردم و به راه افتادم ولي وقتي در را باز كردم نور شديد يك لب تاپ چشمم را زد
، بچه ها داشتند در آنجا فيلم پورن نگاه مي كردند.
ابراهيم باقريان
نامه هاي اشتباهي...برچسب : نویسنده : aboofehkoord بازدید : 208