داستان كوتاه خودكشي (واقعي)

ساخت وبلاگ
بازم عاشق شدم  اينبارعاشق کسی که 12 سال از من بزرگتر بود .
شرایط زندگیمم اونموقع خیلی بد بود .

بهش اعتمادکردم. زبون خوبی داشت بازبونش و حرفاش منو عاشق کردم . ابولفضل خیلی خوشگل بود نمیدونم حس کردم واقعا براش مهمم اعتمادکردم و حقیقت زندگیمو گفتم.
گفتم که با يکي براي مدت کوتاهي دوست بودم و ... اونم اوایل بهم امید میداد ومیگفت تو هیچ تقصیری نداری توپاکی .

تااینکه گفت میای خونمون؟؟
گفتم توهم میخای منو له کنی؟ بالاخره منو باز مثل همیشه با حرفاش قانع کرد و رفتم خونشون.
وقتی رفتم خونشون  سلام وعليک و احوال پرسي اومد منو بغل کرد و منوبوسید داشت بادستاش منولمس میکرد که داد زدم ولم کن اشغال و زدم بیرون
زنگ زد گفتم چیه؟؟
گفت : منم میخام کسی رو که دوست دارم لمس کنم.من عاشقتم.ولي باورم نمیشد. تا اينکه يه روز بیرون باهم قرارگذاشتیم. اولین قرارمون تو بيرون بود. دستامو گرفت و داشت باهام حرف میزد که یهو دستامو بوسید تو خیابون گفتم زشته نکن. گفت مگه چیه زشت نیست خب دوست دارم.
گفت زهرا دستات چقدر گرمه عاشق گرمای دستتم
روز به روز بیشتر بهش اعتمادکردم اونم منو قانع کردو بازم  قبولش کردم رفتم خونشون ولي اينبار کاری که نباید میشدشد!!! باهم رابطه داشتیم یه جوری دوستای فیزیکی هم شدیم ، خیلی کثیف شده بودم
تااینکه یه روز بي دليل ولم کرد و وقتي دليلشو پرسيدم هرچی از دهنش دراومد بهم گفت!
افسرده شدم
افت تحصیلی
ترس ازتنهایی
شبا وقتی تو اتاقم بودم حس میکردم یکی تو اتاقمه ومیشستم ازترس گریه میکردم ، نمیتونستم دیگه تو خونه تنهاباشم.
یک سالی میگذشت که باز ابولفضل اس داد و گفت ببین تو برام عزیزی ودوست دارم . گفتم باورنمیکنم
خیلی سعی کرد بازم باهاش دوست شم ولی الکی گفتم من باکسیم که عاشقمه و...
برگشت گفت فخر رفیقتم فروختی خوبه. با من بودی اینطورنبودی دعوامون شدوخدافظی کردم اونم دیگه بیخیالم شد.

 اواخر عذاب وجدانم خيلي بیشترشده بود تا اينکه تصمیم گرفتم خودکشی کنم.

 

زهرا

نامه هاي اشتباهي...
ما را در سایت نامه هاي اشتباهي دنبال می کنید

برچسب : داستان كوتاه خودكشي,داستان کوتاه خودکشی,داستان کوتاه خودکشی عاشقانه, نویسنده : aboofehkoord بازدید : 68 تاريخ : يکشنبه 14 شهريور 1395 ساعت: 2:40