داستان كوتاه فاحشه ها رستگار مي شوند

ساخت وبلاگ

یک زانتیای مشکی جلوی پایش ایستاد نگاهی به داخل ماشین انداخت در را باز کرد و سوار شد.
مدتی توی خیابان ها چرخ زدند تا اینکه جلوی یک بسنتی فروشی ایسادند راننده پیاده شد و با یک بستنی بزرگ بر گشت هنوز هیچ حرفی میان آنها ردو بدل نشده بود.
بعد از اینکه بستنی را خورد راننده گفت :چرا ؟
-چی چرا؟
-شهوت یا پول؟
یهو جا خورد.
خودشم هم نمی دانست چرا می خواست صادقانه رفتار کند.
-معلومه پول ولی...
- از نگاهت معلوم بود به خاطر همین سوارت کردم من درکت می کنم. داشبور رو باز کن.
داشبور را باز کرد.
یک دسته اسکناس نو دید.
- اون و بردار اینم کارت منه من یه شرکت بازر گانی دارم به یه منشی احتیاج دارم فردا ساعت 9 اونجا باش .الانم برو پایین که کلی کار دارم.
خشکش زده بود در رو باز کرد و آروم پیاده شد.
نمی توانست باور کند، فکر می کرد که یک شب را از دست داده ولی چاره ای نداشت باید باور می کرد.
شب مثل جن زده ها از جلوی چشمان قهر آلود مادرش رد شد و به اتاقش رفت پسرش هم مثل هر شب خواب بود.
شب قبل خواب به هزاران چیز فکر کرد . اینکه فردا چه لباسی بپوشد ،چه آرایشی بکند ، اینکه خدا چه قدر مهربان است، اینکه دیگر می خواست خوب باشد ،احساس آزادی می کرد دیگر لازم نبود...
صبح زود از خواب بلند شد. با ظاهری ساده تر از خانه خارج شد.
تق تق
در را باز کرد.
سلام کرد و نشست.
آقای رییس گفت که از همون روز کارش را شروع کند .
ازش تشکر کرد.عجب آدم خوبی بود.
کمی روی میزکارش را مرتب کرد بعد روی صندلی نشست دستش را گذاشت پشت سرش چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید . بی نهایت خوشجال بود از اینکه داشت خوب می شد و ازاینکه کسی او را درک کرده بود.ناگهان احساس سنگینی شدیدی کرد چشمانش را باز کرد دید آبدارچی شرکت چای در دست بدون اینکه پلک بزند به او خیره شده است. کمی خودش را جمع کردو گفت سلام .
آبدارچی بعد از بر انداز کردنش گفت علیک سلام خوش آمدید.و همانطور خیره ماند.
برای دور شدن از آن شرایط به سمت دستشویی رفت.
مطمئن بود که آبدارچی با نگاهش او را تا وقتی که در دستشویی را بست تعقیب می کرد.
ولی این مسئله فقط به آبدارچی منحصر نمی شد. توی هر اتاقی که رفت همین آش بود و همین کاسه.
توی راه خونه مرتب به خود وعده می داد که: همه چیز درست می شود و زود به این شرایط عادت می کند.
در را باز کرد یک ماشین اسباب بازی برای پسرش و یک جعبه شیرینی و مقداری میوه برای مادرش که 2 سال بود با تنها دخترش قهر بود در دستانش داشت.
دوباره داد و بیداد مادرش بلند شد:
-چند بار بگم با پول حروم تو این خونه چیزی نیار؟هان؟
-حروم چیه کار پیدا کردم. امروز رفتم سر کار یه شر کت بازرگانیه من منشی شون شدم.
- آره تو گفتی و منم باور کردم اون اولا هم که از شوهرت جدا شدی از این حر ف ها زیاد می زدی . چی شد ؟ آخرش شدی این.
- این دفعه فرق می کنه .
-همیشه همینو می گی .گمشو از جلو چشمم
سرش را به پائین انداخت و به اتاق پسرش رفت .
فردا صبح شاداب تر از دیروز کار را شروع کرد تا همه چیز را تغییر دهد ولی هیچ چیز عوض نشد که نشد .
جدا از کارمندان شرکت باید نگاه مشتری های شرکت و آن لبخند های کثیفشان را نیز تحمل می کرد.
مدام سعی می کرد به روی خودش نیاورد خودش را به کار های مختلف مشغول می کرد با این حال باز هم ته دلش حس بدی داشت.
سه روز به همین منوال گذشت.
هیچ چیز بهتر که نشد هیچ هر روز هم بدتر می شد حتی چند بار کارمند های شرکت سعی کرده بودند درخلوت به او نزدیک شوند ولی هر بار به بهانه های مختلف از نگاه ها و دستان کثیفشان می گریخت.مهمان های خارجی هم دست کمی از ایرانی ها نداشتند یکی از آنها به بهانه دستشویی از جلسه بیرون آمد و به هر جان کندنی بود پیشنهاد رابطه داد.
داشت دیوانه می شد. هر روز برایش هزار سال می گذشت.باید با رئیسش صحبت میکرد یا اینکه...
صبح روز بعد آقای رئیس پس از ورود به شرکت متوجه رفتار عجیب او شد. وارد اتاقش شد روی میزش یک نامه دید:
با عرض سلام و خسته نباشید
شاید برای تشکر کردن کمی دیر باشد ولی من از شما تشکر می کنم به خاطر قلب مهربانتان، به خاطر چشمان پاکتان و به خاطر روح بزرگتان .
شما مرا به خوبی درک می کنید ولی هرگز نمی توانید به جای من باشید.نمی توانید به جای من نگاه بی شرمانه همکارانم را تحمل کنید.نمی توانید در باطلاق خوب بودن بالا بروید در حالی که دیگران با تمام قدرت شما را به پایین می کشند. فاصله رویا و کابوس برای من به یک هفته نیز نرسید.شما نمی توانید این را درک کنید که شکست در راه خوب بودن چقدر سخت است .
من هم نمی توانم.
هیچ کس نمی تواند.
من قبلا - وقتی که بد بودم- در یک روز یک نفر را تحمل می کردم اما اینجا در جایی که قرار بود خوب باشم باید در روز ده ها نگاه سنگین تر از کوه را تحمل کنم.
من نمی توانم بار به این سنگینی را به دوش بکشم و خوب باشم.
من می خواهم باز هم بد باشم .
باز هم در نظر دیگران پست و حقیر باشم.
اما برای خودم بهترین بنده خدا باشم.آزاد و راحت باشم.
خلاصه اینکه:
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم مرحمت فرموده ما را مس کنید
خدا حافظ

آقای رئیس از اتاق بیرون آمد . او رفته بود. با چشمانی نمناک از پنجره اتاقش به خیابان نگاه کرد، زنی را دید که سوار یک زانتیای مشکی شد و رفت .
رفت که خوب باشد.

 

سپهر

نامه هاي اشتباهي...
ما را در سایت نامه هاي اشتباهي دنبال می کنید

برچسب : داستان کوتاه,داستان های کوتاه, ها,داستان کوتاه عشقی که, شد,داستان های کوتاه,داستان کوتاه یک,داستان کوتاه از,داستان کوتاه درباره فاحشه, نویسنده : aboofehkoord بازدید : 169 تاريخ : يکشنبه 14 شهريور 1395 ساعت: 2:40