داستان كوتاه پيرمرد

ساخت وبلاگ

پیر مرد دست های لرزان لعنتی را در جیبش کرده بود . هوا سرد بود . سرد ِ سرد . با چشمهای شیشه ای نگاهی به اطراف انداخت . برگ ، برگ ، برگ . همه اونا قتل عام شده بودن . دادگاهی تشکیل نمی شد برای محکوم کردن پاییز ، پاداشی هم برای بهار نبود . اینا همه وظیفه بود . نزدیکترین صندلی رو پیدا کرد . برگ ها رو از روش کنار زد . به سختی روی صندلی نشست . نفس راحتی کشید . حالا دیگه کاری جز انتظار نداشت . پاکت سیگار را از جیب بغلش بیرون آورد . آخرین سیگار رو از پاکت به سختی بیرون کشید . پاکت رو به گوشه ای انداخت . با اولین ضربه کبریتش رو روشن کرد . صورت پیر مرد با نور کبریت روشن شد . سیگارش رو روشن کرد و کبریت سوخته رو پشت سرش انداخت . با خیالی آسوده پک عمیقی به سیگارش زد . خورشید دیگه قدرت جنگیدن نداشت . شب سختی در پیش بود . هوا سرد بود . سرد سرد . پیر مرد چشماش رو بست . فردا تو روزنامه ها نوشتن : مردی در آتش سوزی پارک جنگلی جان خود را از دست داد .

 

http://aghaghipal.blogfa.com

نامه هاي اشتباهي...
ما را در سایت نامه هاي اشتباهي دنبال می کنید

برچسب : داستان کوتاه پیرمرد عاشق,داستان کوتاه پیرمرد,داستان کوتاه پیرمرد و دریا,داستان کوتاه پیرمرد کره فروش,داستان کوتاه پیرمرد تنها, نویسنده : aboofehkoord بازدید : 469 تاريخ : دوشنبه 15 شهريور 1395 ساعت: 10:27