نامه هاي اشتباهي

متن مرتبط با «داستان کوتاه خیانت عاشقانه» در سایت نامه هاي اشتباهي نوشته شده است

داستان كوتاه پيرمرد

  • پیر مرد دست های لرزان لعنتی را در جیبش کرده بود . هوا سرد بود . سرد ِ سرد . با چشمهای شیشه ای نگاهی به اطراف انداخت . برگ ، برگ ، برگ . همه اونا قتل عام شده بودن . دادگاهی تشکیل نمی شد برای محکوم کردن پاییز ، پاداشی هم برای بهار نبود . اینا همه وظیفه بود . نزدیکترین صندلی رو پیدا کرد . برگ ها رو از روش کنار زد . به سختی روی صندلی نشست . نفس راحتی کشید . حالا دیگه کاری جز انتظار نداشت . پاکت سیگار را از جیب بغلش بیرون آورد . آخرین سیگار رو از پاکت به سختی بیرون کشید . پاکت رو به گوشه ای انداخت . با اولین ضربه کبریتش رو روشن کرد . صورت پیر مرد با نور کبریت روشن شد . سیگارش,داستان کوتاه پیرمرد عاشق,داستان کوتاه پیرمرد,داستان کوتاه پیرمرد و دریا,داستان کوتاه پیرمرد کره فروش,داستان کوتاه پیرمرد تنها ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه يك روز برفي

  • با صدای ترمز پرت می‌شوم به جلو؛ از فکر و خیال بیرون میام. سر راننده داد می‌زنم: «هی آقا! حواستون کجاست؟ یواش‌تر». در آئینه نگاهم می‌کند ابروهای پرپُشتش به هم گره خورده. می گوید: «شرمنده آبجی؛ طوری‌ت شد؟» چانه‌ام درد گرفته؛ اما می گویم «نه».گوشی‌اش زنگ می‌خورد. بی رمغ جواب می‌دهد: «الو»؛ و گوش می‌کند. با نوک انگشت روی بخار شیشه را پاک می‌کنم تا بیرون را بهتر ببینم. برف تندتر شده. داد میزند: «برو پا ماواره ات بشین ببین دیگه چی یادت میده! چیه ولت کرده بدبخت؟ اون موقع یادت نبود دو تا دختر بچه مادر می خوان حالا یادت افتاده بدون اینا می میری!؟ خوب بمیر. به ,داستان کوتاه یک روز برفی ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه نابخشوده

  • امروز جمعه است ، دارد باران مي بارد ، هشت ساعت ديگر اعدامم مي كنند ، جرمم سكس با محارم است ، هر كس جاي من بود تا بحال هزار بار دق كرده بود ، چرا زنده ام ؟ چرا نفس مي كشم ؟  ديروز وكيلم را ديدم ، از سكوتش فهميدم چيزي عوض نشده ، انتظار بخشش نداشتم ، بخشيده هم مي شدم بي فايده بود ، بعد از اين زندگي به چه دردم مي خورد ...  من يك الدنگ نفهم بودم كه به خواهر خودم هم رحم نكرده بودم .   ابراهيم باقريان  , ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه خيانت زن به همسرش در پارك

  • پسر جوان یک بلوتوث زننده برایم ارسال کرد و در واقع این تصاویر زشت زمینه برقراری ارتباط شومی را بین ما به وجود آورد و… . توی پارک نشسته بودم و دخترم مشغول بازی بود که ناگهان متوجه نگاه شیطانی پسری جوان شدم. او پس از چند دقیقه جلو آمد و پرسید: گوشی تلفن همراه شما بلوتوث دار است؟ با لبخندی سرم را تکان دادم و در جوابش گفتم: آره، فضولی؟ در این لحظه پسر جوان خندید و گفت: خوب شناختی! یک فضول مزاحم هستم. حالا اگر ایرادی ندارد سیستم بلوتوث گوشی ات را فعال کن .   زن جوان در دایره اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد افزود: نمی دانم چرا خام شدم و به خواسته اش عمل کردم . پسر ,داستان كوتاه خيانت,داستان کوتاه خيانت,داستان کوتاه خیانت دختر به پسر,داستان کوتاه خیانت زن به شوهر,داستان کوتاه خیانت عشقی,داستان کوتاه خیانت زن,داستان کوتاه خیانت عاشقانه,داستان کوتاه خیانت در عشق,داستان کوتاه خیانت مرد به زن,داستان کوتاه خیانت دختر ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه فاحشه ها رستگار مي شوند

  • یک زانتیای مشکی جلوی پایش ایستاد نگاهی به داخل ماشین انداخت در را باز کرد و سوار شد.مدتی توی خیابان ها چرخ زدند تا اینکه جلوی یک بسنتی فروشی ایسادند راننده پیاده شد و با یک بستنی بزرگ بر گشت هنوز هیچ حرفی میان آنها ردو بدل نشده بود.بعد از اینکه بستنی را خورد راننده گفت :چرا ؟-چی چرا؟-شهوت یا پول؟یهو جا خورد.خودشم هم نمی دانست چرا می خواست صادقانه رفتار کند.-معلومه پول ولی...- از نگاهت معلوم بود به خاطر همین سوارت کردم من درکت می کنم. داشبور رو باز کن.داشبور را باز کرد.یک دسته اسکناس نو دید.- اون و بردار اینم کارت منه من یه شرکت بازر گانی دارم به یه منشی احتیا,داستان کوتاه,داستان های کوتاه ها,داستان کوتاه عشقی که شد,داستان های کوتاه,داستان کوتاه یک,داستان کوتاه از,داستان کوتاه درباره فاحشه ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه ردپا

  • برف زيادي باريده بود ، پسرك كفشهايش را پوشيد و شروع به راه رفتن كرد، رد پاهايي روي برف را تعقيب مي كرد، يك لحظه به خودش آمد  ديد رد پاها تمامي ندارد .... صداي چند گرگ از دور به گوش مي رسيد،  فهميد چه اشتباهي كرده، خواست برگردد ولي راه خانه را گم كرده بود .   ابراهيم باقريان, ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه پستچي

  • چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگيرم ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند،,داستان کوتاه پستچی ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه خوابگاه پسران

  • سي و پنج سالم بود كه در مقطع فوق ليسانس وارد دانشگاه شدم ، به علت تاخيري كه در ثبت نام و طي مراحل اداري داشتم به هزار زحمت در يك اتاق 8 نفره جاي گرفتم و خودم را سربارشان كردم ،  متاهل بودم و دلتنگ ،  شب ها زودتر از همه شام مي خوردم و مي خوابيدم ، اما بقيه تا پاسي از شب بيدار بودند و به هر نحوي سر خودشان را گرم مي كردند ، يكي  اس ام اس مي داد، يكي خاطرات روزانه اش را مي نوشت ،  آن يكي بساط قليان پهن مي كرد و ورق بر مي زد ... معركه اي داشتيم تا نصف شب ، نصف شب  كه مي شد تازه  لب تاپ مي گذاشتند و تا صبح فيلم سكسي مي ديدند ، اعصابم خرد مي شد ، چشمم روي هم نمي رفت ، چند ب, ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه خودكشي (واقعي)

  • بازم عاشق شدم  اينبارعاشق کسی که 12 سال از من بزرگتر بود .شرایط زندگیمم اونموقع خیلی بد بود . بهش اعتمادکردم. زبون خوبی داشت بازبونش و حرفاش منو عاشق کردم . ابولفضل خیلی خوشگل بود نمیدونم حس کردم واقعا براش مهمم اعتمادکردم و حقیقت زندگیمو گفتم.گفتم که با يکي براي مدت کوتاهي دوست بودم و ... اونم اوایل بهم امید میداد ومیگفت تو هیچ تقصیری نداری توپاکی . تااینکه گفت میای خونمون؟؟گفتم توهم میخای منو له کنی؟ بالاخره منو باز مثل همیشه با حرفاش قانع کرد و رفتم خونشون.وقتی رفتم خونشون  سلام وعليک و احوال پرسي اومد منو بغل کرد و منوبوسید داشت بادستاش منولمس میک,داستان كوتاه خودكشي,داستان کوتاه خودکشی,داستان کوتاه خودکشی عاشقانه ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه سايه يك قاتل

  • هيچ كس از بيماري من خبر ندارد ، در ظاهر سالم و سرحالم ولي در باطن پيچيده و درهم ، چند روز پيش دختر همسايه ي مان به طرز فجيعي به قتل رسيد ، من سايه ي قاتل را روي ديوارها ديدم ولي حرفي نزدم ، شب كه خواستم بخوابم ديدم كنار پنجره اتاقم ايستاده ، سيگارش را خاموش كرد و گفت چرا چيزي نگفتي ؟ گفتم چه حرف ها ! آدم كه سايه ي خودش را نمي فروشد !!!, ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه ميراث

  • دخترك به زحمت ويلچرش را هل داد و آمد كنار پنجره ، گروهي از مردم تابوتي را روي دوش گرفته و به سمت گورستان مي بردند ، چشم هايش غرق اشك شده بود ، كاش مرده ي توي تابوت جاي خودش را به من مي داد ... زندگي سياه من از تو ، مرگ شيرين تو از من ... اين آرزو را چند سال پيش هم كه پدرش مي خواست به او تجاوز كند كرده بود ... , ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه دختران بي احساس

  • اسم من بهانه است ، يك دختر عصبي و زود رنج كه به تازگي از عشقم جدا شده ام ، نمي دانم چرا  ؟ شايد براي اينكه به  سيگار كشيدنم گير مي داد ... عصر زنگ زد ، ده بار ، صد بار ، جوابش را ندادم ، واتس آپ ، تلگرام و اينستاگرامش را هم بلاك كردم  ... حالا نشسته ام لب بالكن و با خيال راحت سيگار مي كشم ، آخ كه چه كيفي دارد ... ,داستان کوتاه دخترانه,داستان کوتاه دختر زیرک,داستان کوتاه دختر پسر,داستان کوتاه دختر و پسر,داستان کوتاه دختر,داستان كوتاه دختر و پسر,داستان کوتاه دختر فقیر,داستان کوتاه دختر و پسر عاشقانه,داستان کوتاه دختر خدمتکار,داستان کوتاه دختر زشت ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه مرگ يك عاشق

  • بيمار اتاق شماره چهارده عاشق پرستار بخش رواني شده بود ، هر روز از صبح  پشت پنجره مي ايستاد و بي صبرانه انتظار او را مي كشيد ... امروز اما از او خبري نبود ، وقتي به دنبالش گشتند جسدش را روي تختش پيدا كردند ... پرستار او را خفه كرده بود ...  ,داستان کوتاه مرگ,داستان کوتاه مرگ عشق,داستان کوتاه مرگ و زندگی,داستان کوتاه مرگ پدر,داستان کوتاه مرگ در جنگل,داستان کوتاه مرگ عاشقانه,داستان کوتاه مرگ معشوق,داستان کوتاه درباره مرگ,داستان های کوتاه مرگ,داستان کوتاه از مرگ ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه تصميم آخر

  • چند هفته ي پيش دفتر خاطرات خواهرم را ورق مي زدم ، انگار به ته خط رسيده بود ، اين را از چشمهايش هم مي شد فهميد ، نمي دانم چرا مادرم متوجه نشده نبود ... ديشب حرف از ماهيگيري مي زد !!! زيرچشمي نگاهش كردم ،  لبخند زد ... فهميدم تصميمش را گرفته ...,داستان کوتاه تصمیم گیری,داستان کوتاه تصمیم مهم,داستان کوتاه تصمیم کبری ...ادامه مطلب

  • داستان كوتاه وعده هاي پوچ

  • چهار روز است از مرگم گذشته ، اطرافم پر از استخوان هاي پوسيده و درهمي است كه به آنها وعده رستاخيز داده شده ، باورم نمي شود من هم قرار است به اين  روز بيفتم، از اين به بعد بايد بنشينم و انتظار بكشم ،  انتظار براي وعده هاي پوچ...,داستان کوتاه وعده ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها